ايليا جيگري ايليا جيگري ، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

ايليا نفس مامان ليلا

گردش دركن - سولقون

14 و 15 و 16 خرداد تعطيلي سه روزه آخر هفته بود كه تصميم داشتيم به شمال بريم ولي به خاطر كار بابايي نتونستيم مقدمات سفر رو بريزيم مجبور شديم تو خونه بمونيم . روز جمعه 16 خرداد بابايي مرخصي گرفت و ما رو برد كن - سولقون . خيلي شلوغ بود ولي خوش گذشت . به خاطر ايليا جون كه عاشق درياست نزديك يه رودخونه بساطمونو پهن كرديم كه ايليا كنار آب براي خودش بازي كنه و فكر دريا از سرش بياد بيرون . ولي فكر دريا  از سرش  كه بيرون نيومد هيچ ، مي گفت : من گفتم بريم دريا كه شن بازي كنم  . من درياي راستكي مي خوام اين دريا الكيه . ...
18 خرداد 1393

كوتاهي موي ايليا جونم در بوستان

با گرم شدن هوا و بلند شدن بيش از حد موهاي ايليا جونم ، تصميم گرفتم كه موهاشو كوتاه كنم ولي خودش اصلا راضي نمي شد و هر وقت بهش مي گفتم موهات بلند شده و تو كه همش درحال ورجه وورجه هستي و عرق مي كني ، قبول نمي كرد يا موقعي هم كه قانع مي شد ،‌مي گفت بايد به اندازه يه مورچه بزني ها .....بالاخره روز 5 شنبه به بوستان بردمش و گفتم اگه پسر خوبي باشي تا موهات كوتاه بشه ، ميبرمت خونه بازي بوستان . ايليا هم به خاطر بازي كه در خونه بازي بوستان رضايت داد كه موهاش كوتاه شه . از موقع متولد شدن ايليا ،‌اين چهارمين باريه كه موهاشو كوتاه مي كنم . بعد از كوتاهي وقتي بهش مي گفتم  كه :ديدي موهات كوتاه شد چه قد راحت شدي ...
8 خرداد 1393

1 فروردين 93

روز اول فروردين با مامان جون و آقاجون به سر مزار بابابزرگ ماماني (پدر مامان جون) رفتيم . ايليا جون و عسل و هستي هم براي گلدونهايي كه براي سر مزار آورده بوديم به ما كمك كردند .  هر سه تايي پشت ماشين نشستند تا سر مزار . البته مامان عسل هم كنارشون بود . بابا بزرگ ماماني وقتي ماماني خيلي كوچولو بود ، از بين ما رفت . روحشون شاد . چون مزارشون تو شمال كشوره ما دير به دير به سر مزارشون ميريم ولي گذروندن عيد امسال در شمال سبب خيري شد و ما تونستيم بعد از سال تحويل ،‌ فاتحه اي بر سر مزارشون بخونيم و ديداري تازه كنيم . طلب آمرزش براي تمامي اموات مخصوصا پدر بزرگ و مادربزرگ خودم ، از خداوند بزرگ دارم . *********************** ...
1 فروردين 1393

چهارشنبه سوري

 امروز آخرين سه شنبه سال و شب چهارشنبه است و از قديم الايام اين شب به چهارشنبه سوري معروف بوده .  اميدوارم كه غم و غصه هاي همه تو آتيش امشب بسوزه . ...
27 اسفند 1392

سفر به شمال در آخرين لحظات سال 92

روز 27 اسفند آخرين روز كاري ماماني در سال 92 بود ،‌ چون مقدمات سفر رو مي چيديم روز 28 به سر كار نرفتم . ساعت 11 شب منو و بابا و ايليا و فرنازم ،‌همراه با دايي علي و آيدا با 3 ماشين راهي شمال شديم . خوشبختانه جاده خلوت بود و ما تونستيم صحيح و سلامت ساعت 5 صبح به شمال برسيم . در ويلاي مامان جون همه چي خبر از نو شدن سال و آمدن بهار و عيد ميداد . ايلياي ناز مامان نزديك رسيدن به شمال خوابش برد و وقتي به شمال رسيديم خواب بود . كمي استراحت كرديم تا خستگي راه از تنمون بره بيرون .  ...
29 ارديبهشت 1392
1